ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

﷽‏ دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم!
ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

﷽‏ دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم!

برای خودم می نویسم!

ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﻧﻮیسم...‏‎
‎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩلتنگی ﻫﺎیم...‏‎
‎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ...‏‎
‎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﯼ که تکیه گاﻫﻢ نیست...‏‎
‎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﯽ که ﺩلتنگم نیست...‏‎
‎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﯽ که ﻧﻮﺍﺯشگر ﺯﺧﻢ ﻫﺎیم نیست...‏‎
‎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﻧﻮیسم!...‏

شراب تلخ


من شراب   تلخم ؛ مرا ننوش !


ساعی

دلتنگی های یک نفر

در زندگی برای هر آدمی !

از یـڪ روز،

از یک جا،

از یـڪ نفـر،

به بعـد...!

دیگـر هـیچ چیـز مثـل قبـل نیستــ!

نه روزها، نه رنگ ها، نه خیابان ها

همـه چیـز می شـود:

                                  دلتنــــگی... !

سفر

گاهی دلم میخواهد بگذارم بروم بی هرچه آشنا

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم

گاهی واقعا خیال میکنم روی دست خداوند مانده ام ، خسته اش کرده ام


 یعنی باید بروم؟؟!!


 


پایانی برای قصه ها نیست …

نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر !

خسته ام از جنس قلابی آدمها …

دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده ، حالم خوب است …

اما گذشته ام درد میکند !


 


آغاز سفر عشق این است : کنار گذاشتن من و هیچ شدن ، از این هیچ شدن است که همه چیز زاده می شود ...

سفر

گاهی دلم میخواهد بگذارم بروم بی هرچه آشنا

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم

گاهی واقعا خیال میکنم روی دست خداوند مانده ام ، خسته اش کرده ام


 یعنی باید بروم؟؟!!


 


پایانی برای قصه ها نیست …

نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر !

خسته ام از جنس قلابی آدمها …

دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده ، حالم خوب است …

اما گذشته ام درد میکند !


 


آغاز سفر عشق این است : کنار گذاشتن من و هیچ شدن ، از این هیچ شدن است که همه چیز زاده می شود ...

فراموشی

فراموش شدن همیشه از نبودن نیست !


گاهی از نزدیک شدن زیاد فراموش میشی … !

به امید آن روز

شاید روزی... من و تو در آغوش هم به این روزهای جدایی بخندیم...! به امید آن روز.

مفت ..

برایم فرقی ندارد با کی هستی!!!

پسمانده شیر مال سگ هاست :-)

قدم میزنم

وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم .
شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
یک جور صدای خاص شبیه موسیقی
خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .
یک موسیقی ملایم ...
در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گریه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .
من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند .
له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .
و این حالت در خواب های من تشدید می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم 
قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکون را حس می کنم .
از این سکون نمی ترسم ... 

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشیده ام .
خدا زیاد هم بزرگ نیست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذیان می گویم .
خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .
می دانم زیاد مهمان نخوام بود .
این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم .
باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم .
مدتی هست که خیلی افسرده ام .
از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از این متاسفم .
و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم مورچه های سیاه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من این روزها مدام هذیان می گویم
آسمان برای من بنفش است .
باید کمی قدم بزنم .