ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

﷽‏ دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم!

ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

﷽‏ دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم!

از خدا خواستم


‏hr>
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد، خدا گفت: نه! رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی. از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد، خدا گفت: نه! شکیبایی زاده رنج و سختی است. شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است. ... از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد، خدا گفت: نه! من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری. از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد، خدا گفت: نه! رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند. از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد، خدا گفت: نه! بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی. من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه. من به تو زندگی خواهم داد، تا توخود از هر چیزی لذتی به کف آری. از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند. و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم. — ‏‏ ‏‏‏‏‏‎