گاهی دلم میخواهد بگذارم بروم بی هرچه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
گاهی واقعا خیال میکنم روی دست خداوند مانده ام ، خسته اش کرده ام
یعنی باید بروم؟؟!!
پایانی برای قصه ها نیست …
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر !
خسته ام از جنس قلابی آدمها …
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده ، حالم خوب است …
اما گذشته ام درد میکند !
آغاز سفر عشق این است : کنار گذاشتن من و هیچ شدن ، از این هیچ شدن است که همه چیز زاده می شود ...