ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

﷽‏ دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم!

ﺳﺎ ﺍﺱﺍﻡﺍﺱ

﷽‏ دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم!

رفیق نارفیق

ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﻓﺎﻗﺖ ، ﺭﻓﯿﻖ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻧﺎﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺎﺯ ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭﻧﺪ.

ناب و تاپ

بیوفا را قصه تا کردم شروع  

یک قلم افسانه پایان شد مرا 

آشنایی را نکرد قدر نمک 

سنگ بر روی نمکدان شد مرا


یک لحظه نشد خیالم آزاد ازتو یک روز نشد خاطرم شاداز تو دانی که ز غشقت چی شد حاصل من یک جان و هزار گونه فریاد از تو
دنیا ما را زجهان شکایتی نیست از غصه و غم حکایتی نیست کین توشه ای بیوفای دهر است دلبندی به آن سعادتی نیست هر کس که بیابدش زصحرا بر ترک ذره اش ، شهامتی نیست گر داری توان گذر زدنیا لغزش بگناه مهارتی نیست
تـــو ﻣﯽ ﺩﺍﻧــــــﯽ ﺍﺯ ﻣـــﺮﮒﻧـــﻤﯽ ﺗﺮﺳـــــــــﻢ، ﻓﻘــــــﻂ،ﺣﻴــ­ـــﻒ ﺍﺳﺖ، ﻫـــﺰﺍﺭ ﺳـــﺎﻝ ﺑﺨﻮﺍﺑــــــﻢ ﻭ ﺧـــﻮﺍﺏ ﺗـــﻮ ﺭﺍ ﻧﺒﻴﻨـــﻢ..
درکوچه انتظار تو است و تو نیستی بی تو چی میکشد دل من از خدا بپرس غم های بی شمار تو است و تو نیستی با هر کسی وفای ترا قصه میکنم هرگوشه یادگار تو است و تو نیستی
دوست حقیقی اگر از دیده برود از دل نخواهد رفت.
ترسم به سرم گلوله باری نکنی جای قدمم را ماین گذاری نکنی در کشتن من تیر نگاهت کافیست بیهوده خودت را انتحاری نکنی!
افسوس! قصه ی مادر درست بود ، همیشه یکی بود ولی آن یکی نبود. با کسی نباش که از بی کسی میخواهد با تو باشد . . . . . . . . . . . با کسی باش که از بین همه میخواهد با تو باشد.
ای بهار زندگیم ، ای امید بودنم غنچه ی لبهای تو ، گرمی شکفتنم قامت رعنای تو ، قبله گاه دیدنم آن نوای گرم تو ، بهترین شنیدنم کنج آغوش دلت ، جاده ی رسیدنم
از من جدا مشو که تو ام نور دیده‌ای آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای از دامن تو دست ندارند عاشقان پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای حضرت حافظ
اول به هزار لطف بنواخت مرا آخر به هزار غصه بگداخت مرا چون مهره مهر خویش می‌باخت مرا چون من همه از شدم بینداخت مرا. مولانا
ستاره ها هیچگاه از خاطرآسمان نمیروند بگذار دل من آسمان باشد ویاد تو ستاره*
ای دوست برای دوست جان باید داد, از بهر محبت امتحان باید داد, تنها نبود شرط محبت گفتن, یک مرتبه هم عمل نشان باید داد.
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن ‏‎
آرزو دارم که یک روز آورم بی‌غم به سـر ای فلک امــــــــروز محنتهای فردا می ‌کشم ‎
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست من رفته از میانه و او در کنار من با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست جانا، ز آرزوی تو جانمبه لب رسید بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست ‎
مرا هرگز نباشد خواب و دارم آرزو گاهی که‌ خواب ‌آید به‌چشمم بلکه جانانم به خواب‌ آید
داری هوس که غیر برای تو جان دهـــــــد؟ آه این چه آرزو است مگــــــر مرده‌ایم ما عالمی شبی در عالم مستی همین قـــدر آرزو دارم که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم فروغی بسطامی فریدون مژده فریب دور نمـــــاهای آرزو خــــــــــوردم ره سراب گرفتم ز تشنگی مـــــــــردم دکتر صدارت به ماه روی تو این آرزو که مــن دارم هزار سال اگر بینمت هنـــــوز کم است بابافغانی شیرازی آرزو دارد که بیند کشته آن بدخو مرا وه که خواهد کشت آخر آرزوی او مرا اهلی‌ ترشیری کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی رهی معیّری به بوسه‌ای زد هان تو آرزومنــــــــــــــــدم فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم فروغی بسطامی اینکه‌هر سو می‌کشم باخود نه پنداری تن است گورگردان است و در او آرزوهای من است سیمین بهبهانی از در و دیوار ‌ می‌گیرم سراغ مـــــرگ را رهنورد مانده‌ام در آرزوی منــــــزلتــم کلیم کاشانی عمرم چنان گذشته به سختی که مـرگ را فرصت نکرده‌ام که کنـــــــــم آرزو هنــوز مسعود فرزانه همه هست آرزویم که به بینم از نو رویی چه زیان ترا که منهم برسم به آرزویـــــــی فصیح الزمان شیرازی اگر به دامن وصل تو دست مــــــــــا نرسد کشیده‌ایم در آغـــــوش آرزوی تـــــــــرا